Saturday, October 13, 2007

چرند و پرند

یادم نیست دقیقا سال چندم بودم اصلا نمی دونم دبیرستان بودم یا راهنمایی ولی یک بار سر کلاس ادبیات حرف از "مهملات" شد همون معلم ادبیاتی که اصلا یادم نیست کی بود گفت در فارسی کلماتی هستند که گاهی آنها را به ضرورت وزن و آهنگ در ادامه کلماتمون می یاریم و اصلا معنی خاصی ندارند مثلا کتاب متاب یا همین چرند و پرند حالا بگذریم که چرند و پرند اسم یک روزنامه هم بوده ولی امروز این کلمه برای من یک مفهوم دیگه پیدا کرده که هردو قسمتش هم معنی داره مفهومی که اونو از دسته "مهملات" خانم معلم خارج می کنه ولی افسوس که خود این مفهوم یک مهمل بزرگ است
اول کلمه چرندو بگم چند روز پیش صبح مثل همیشه کمی بی حوصله داشتم می رفتم سر کار و به عادت یک ساله اخیر به جای موسیقی سر و صدای رادیو پیام تو ماشین پخش بود خلاصه حواسم نبود که خبر چندم بود ولی یک خبرنگار با لهجه نامتعارف خبرنگاران ایرانی که عادت دارند همه کلمات فارسی رو به فتح حرف اول تلفظ کنند اعلام کرد که یک دکتر مالزیایی قصد داره به دعوت قزاقستان به فضا بره تا اینجای ماجرا هم اونقدر توجهم رو جلب نکرد هرچند جای بسی تعجب بود که خبر سفر انوشه انصاری ایرانی مدتها بعد از اعلام در سایتهای خارجی و ایمیل های زنجیره ای توسط رسانه دولتی ایران اعلام شد به هرحال خبر به اینجا ختم نشد کم کم مساله به این کشیده شد که این پزشک با مسایل دینی خاصی روبرو شده از جمله این که در فضا و در مواجهه با طلوع و غروبهای متعدد روزی چند بار باید نماز بخواند که گویا مفتی های مالزی (الحق که اسم خوبی است برای این قسم آدمها) گفتند همان هفده رکعت کافی است بی اختیار یاد صحنه هایی از فیلم مارمولک کمال تبریزی افتادم که در اون موقع چقدر به نظرم طنز جالبی بکار برده بود حالا در کمال ناباوری می دیدم که انگار این فقط یک طنز معمولی نبوده بلکه حقیقتی بوده در لابلای سایر طنزهای آن فیلم مساله دیگر این به اصطلاح پزشک این بوده که در فضا قبله به کدام جهت است گویا این آقا حتی قرنها از حضرت مولانای ما عقب تر فکر می کرده چون مولانا که فقط روی این زمین خاکی زندگی می کرده و فکر کنم سفر به فضا حتی در مخیله اش هم نمی گنجیده گفته شش جهت است این جهان قبله در او یکی مجوی خوب بگذریم خبر با به رخ کشیدن محجبه بودن اقوام آقای دکتر ما تمام شد فکر کنم تا به اینجا با مفهوم چرند آشنا شدین
حالا میریم سراغ پرند در واقع من از این کلمه یاد بازی کلاغ پر افتادم و اینکه تو عالم بچگی باید تشخیص می دادیم چی پرواز می کنه چی نه بعدها که بزرگتر شدیم کلاغ پر سمبل حرفهای گنده تری شد
امروز که اومدم روی خط تا این مطلب مسایل فضایی رو بنویسم همین جوری که داشتم فکر می کردم تا یک اسم خوبی براش پیدا کنم یک آفلاین از دوستی اومده بود که ماجراشو براتون تعریف می کنم یکهو یادم به کلاغ پر افتاد و بقیه قصه که اول مطلب اشاره کردم
آفلاین درباره خبر نه چندان جدید ولی هنوز تکان دهنده دریای خزر و سهم ما از این سفره برکت خیز بود توی این آفلاین خواسته بودن هر کسی به نحوی که می تونه اعلام کنه که با سهم پیشنهادی هشت درصدی برای استفاده از خزر مخالفه منم گفتم حالا که دریای خزر هم "پر" بذار اینجا اینو بگم هم خواسته اون بابا اجابت می شه هم اینکه مطلب بی نام من اسم و رسمی پیدا می کنه

Friday, June 8, 2007

درهم و برهم

این جمله که هیچوقت نمی تونی تو زندگی همه چیزو با هم بدست بیاری یا همه آدمها را راضی نگه داری ، جمله جدیدی نیست. فکر کنم همه تو زندگیشون یا وقتی داشتن یکی رو با نصیحت های فلسفیشون خفه می کردن یا وقتی یکی دیگه داشته با اونها این کار رو می کرده ، گفته یا شنیده باشن. تقریبا همه هم به درستی این مطلب باور دارن . اما تو عمل ، نمی شه که نمی شه! و
می دونی تازگیها فکر می کنم همه زندگیم داره تو چرخ و فلک می گذره که سرعتش داره تندتر و تندتر می شه. یعنی پیش میاد که می گم خوب انگار همه چیز داره خوب پیش می ره. این همون وقتیه که رسیدم بالای بالای چرخ و فلک. اما ، تا می خوام نفسی تازه کنم و یه دیدی به منظره های دور و بر بزنم ، یهو با سرعت زیاد هلم می دن به پایین و دوباره از نو...و
بدیش اینه که اینقدر این بالا و پایین رفتن ها تکراری شده که دیگه از مسیر هم داره حالم به هم می خوره. میدونی فرمول این روزهای زندگی من شده "محافظه کاری و ایجاد تعادل بین نیروهای متضاد زندگی از نوع اجتماعی ، خانوادگی ، احساسی و غیره" که نهایتا داره به فروپاشی کل این سیستم مزخرف که "من" نام داره می انجامد. حالا که مشکل رو گفتم ، چند گزینه راه حل هم پیشنهاد دارم که خوشحال می شم بقیه هم گزینه پیشنهادیشون رو اعلام کنن: و
حذف کامل عوامل موجودو تنفس در خلا
حذف بعضی عوامل و انحطاط در سایر موارد
حذف من به عنوان سیستم معیوب در تنیجه فرآیند آنتروپی
اعتماد به طبیعت به عنوان عامل انحطاط سیستم های ناکارآمد که می تواند به حذف عوامل و یا سیستم بیانجامد
تحمل ، تحمل و خفقان
پ.ن فعلا گزینه آخر به عنوان سهل الوصول ترین گزینه مورد اجراست ، اگرچه نتیجه آن منجر به اعمال محتوم یکی از گزینه های بالایی در آینده نزدیک می گردد. و
و

Friday, March 9, 2007

مُسكِن

يه وقتايي توزندگي پيش مي ياد كه سردردهاي روزمره امونتو مي بره ؛ سرگيجه هم بهش اضافه مي شه تا فقط آرزو كني كاش بشه از همه چيز ، حتي از بدنتم فرار كني . اونوقت يهو ، خيلي اتفاقي يه مُسكِن به دستت مي رسه كه يه چند وقتي آرومت مي كنه ؛ خيليا مي گن چند وقتش به قوت مُسكِنه مربوطه ، اما من مي گم به خودت بستگي داره كه تا حالا چقدر از اينجور چيزها استفاده كرده باشي. مي دوني هميشه ترسم اينه كه يه روز ديگه هيچ زهرماري رويم اثر نكنه
بگذريم ، خلاصه همه اينا رو گفتم كه بگم اين پاييني رو اگه امتحان نكردي ، بگير اين دفعه كه دردت اومد بنداز بالا ، برا من يه چند روزي جواب داد ، ببين برا تو هم كار مي كنه
زندگي مثل شطرنج مي مونه ؛ اگه بازي رو بلد نباشي ، همه مي خوان يادت بدن ؛ ولي اگه خوب بازي كني ، همه مي خوان تو رو شكست بدن

Friday, February 9, 2007

افسوس كه بي فايده فرسوده شديم

راستشو بگم يادم نمي ياد از كي و كجا شروع شد اما از وقتي يادم مي ياد ، هميشه اين جمله داشته توي سرم مي چرخيده كه اگه كسي بتونه نيروي جوونيشو با تجربه هاي ميانسالي يك جا جمع كنه ، مي تونه دنيا رو فتح كنه
از همون وقتا كه مي گم يادم مي ياد حدوداي شانزده هفده سالگي بود كه همش دنبال اين بودم تا بشم يه نمونه عيني براي اين جمله اين وسط حرف و حديثاي زيادي هم مي شد كه ناخواسته منو تو اين راه مصمم تر مي كرد يادم مي ياد سال سوم دبيرستان يك معلم حسابان داشتيم كه نسبتا جوون بود و با ما بچه ها ميونه خوبي داشت من سر كلاسش ميز جلو مي نشستم درست روبروي ميز خودش خيلي وقتا بچه ها كه پاي تخته تمرين حل مي كردن خانم معلم شروع مي كرد با من گپ زدن نمي دونم چه حكايتي بود كه از خيلي كوچيكيا هم معمولا ترجيح مي دادم با بزرگنر از خودم طرف صحبت بشم بزرگتر كه شدم ياد گرفتم كه چيكار كنم تا بزرگنرها هم دلشون بخواد با من درددل كنن خلاصه اون روز ديدم زياد سر حال نيست روحساب رفاقتي كه تو اون عالم بينمون پيش اومده بود ازش پرسيدم خانم چيزي شده گفت نه چيز مهمي نيست يكي از دوستاي قديمي دوران دانشكده ام از خارج اومده بهش گفتم خوب اين كه خيلي خوبه پس چرا ناراحتين گفت آخه مي دوني من تو دوران دانشكده يهو عاشق شدم ازدواج كردم و بچه دار شدم و با اينكه خيلي تو درس موفق بودم ديگه نشد كه ادامه اش بدم پريدم تو حرفش كه خوب اينا كه گفتين همش خيلي خوبه كه با صداي گرفته بهم گفت نه مي دوني اگه منم مثل اون فكر مي كردم الان خيلي موفق تر بودم اين دوستم الان دانشجوي دكتراي يكي از دانشگاه هاي معروف اونجاست اون وقت من با همين ليسانس موندم
اون موقع طبق عادت هميشگي كه انصافا توش موفق هم بودم سعي كردم بهش دلداري بدم گفتم عوضش شما تونستي از همون چيزي كه خوندي استفاده كني باهاش كار كني كه اين خيلي لذت بخشه فكر كنم يك كم آروم شد اما حرفش منو تكون داد با خودم فكر كردم من نبايد بذارم زماني مثل اون حسرت بخورم
خوب همه اينا دست به دست هم داد تا من بيشتر و بيشتر دنبال رياضت برم به عبارتي جووني ممنوع
اوايل خيلي جالب بود همه به به و چه چه مي كردن و اين كمكم مي كرد كه سختي هاي راه برام يه جورايي قابل تحمل بشه خوب از حق نگذريم يه پيشرفت هايي هم كردم رفتم و رفتم تا رسيدم به امروز حالا مي خوام يه اعترافي كنم
حس مي كنم پير شدم حتي اگه شناسنامه چيز ديگه اي بگه
يه چيزي بهت مي گم نگو نه
هرچي زودتر به اوج برسي زودتر هم سقوط مي كني
حالا كي مي تونه بگه من بردم يا باختم

Friday, February 2, 2007

حقيقت تلخ صبحگاهي

اين شعر رو توي شلوغي هاي ميز خواهرم پيدا كردم. يادمه يه دفعه خودش چند وقت پيش برام خونده بودش شعر كوتاهيه از ريچارد براتيگان و ترجمه عليرضا بهنام
فقط چون كه
مردم فكرت را دوست دارند
معنايش اين نيست
كه مجبور باشند
بدنت را هم دوست بدارند
همين الان كه اينو مي نوشتم ديدم اگه بخوام به اين شعر تضمين كنم اين جوري مي نويسمش
فقط چون كه
مردم بدنت را دوست دارند
معنايش اين نيست
كه مجبور باشند
فكرت را هم دوست بدارند

Tuesday, January 30, 2007

تولد

چند وقتيه تو فكرمه كه يه وبلاگ درست كنم. هي با خودم كلنجار مي رفتم كه آخه بابا تو چي داري كه بخواي بگي . اين اداهاي روشنفكري از تو گذشته و ... خلاصه از دلم اصرار و از قلبم انكار، تا بالاخره دلو به دريا زدم و اين بلاگ رو درست كردم . وقتي با خودم فكر مي كنم ، مي بينم عمده دلايل تمايلم براي ساختنش عبارت بود از :
- تازگي ها عادت به وبلاگ خواني پيدا كردم . گاهي وقتي كاملا از دور و برم كلافه مي شم يا تو اداره دست و دلم به كار نمي ره ،‌ سري به بلاگ بعضي دوستان مي زنم. راستش يه جايي خوندم اگه مي خواين محيط كارتون براتون قابل تحمل بشه ، به خودتون يادآوري كنين كه بيرون از محل كار چي هستين. من كه بي رودربايستي مي دونم چيز خاصي نيستم ، ولي گذري به نوشته هاي بعضي دوستان و خواندن خاطره ها و نوشته هاشون بهم مي گه تو زندگي چيزهاي ديگري هم هست. اين حس معمولا بهم آرامش مي ده. فكر كردم اگه وبلاگ منم مسكن بعضي ها بشه تو چنين لحظاتي چقدر خوبه!
- يكي از دغدغه هاي اين روزهاي من اينه كه هرچه با خودم فكر مي كنم ، تو يكي دو سال اخير هيچ چيزي رو پيدا نمي كنم كه به عنوان سرگرمي جدي و يا يه جور انگيزه دنبالش كرده باشم. اصولا من هيچ وقت تو زندگيم آدمي نبودم كه سرگرمي جدي داشته باشم. اگر هم يه چيزهايي بوده ، بيشتر تحت تاثير دور و بريام انتخابشون كردم وخيلي زود و مقطعي هم رهاشون كردم ! فكر كردم يه جورايي بايد براي خودم يه همچين چيزي دست و پا كنم. شايد عادت به نوشتن و تقسيم اون با ديگران تمرين خوبي باشه . شايد هم ديگران بتونن با نظراتشون يه ايده هايي بهم بدن.
- اما اون چيزي كه نهايتا باعث شد قوه به فعل برسه ، ديدن بلاگ يكي از دوستانم بود كه خيلي اتفاقي بهش برخوردم. خوب راستش من هرچه وبلاگ دور و برم بود كه مي خوندم ، ميديدم كه يا درباره اون سرگرمي هاي جديشون مقاله و جمله و ... چيزاي جالب مي نويسن؛ كه من هيچ چيزي ندارم. يا اگه ذوق هنري يا ادبي دارن به قلم فرسايي درباره اونها مي پردازن؛ يا دست كم مسايل روز ادبي ، اجتماعي ، هنري ... رو نقد و بررسي مي كنن. خوب ! منم كه به دليل يه جور بيماري مزمن به نام " همه چيز در دنيا احمقانه است" نمي تونستم راجع به هيچ كدوم از اين چيزها بنويسم؛ تازه همين وبلاگ نويسي هم مدتها طول كشيد تا قبول كردم " احمقانه " نيست. تا اينكه وبلاگ دوستم رو ديدم كه راجع به خودش ، احساسات روزانه اش ، مسافرتهاي تفريحي و خيلي چيزهاي روزمره و ساده ، اونهم به زبون خيلي راحت نوشته بود. لابد از اين وبلاگ ها هم زياده و به تور من نخورده بوده! خلاصه، گفتم حالا كه مي شه اين جوري هم نوشت ، بذار منم يه امتحاني بكنم.
خلاصه نميدونم بلاخره تا كي اين نوشتن دوام مياره يا دوباره مرضم عود مي كنه و ...
بايد ديد!