راستشو بگم يادم نمي ياد از كي و كجا شروع شد اما از وقتي يادم مي ياد ، هميشه اين جمله داشته توي سرم مي چرخيده كه اگه كسي بتونه نيروي جوونيشو با تجربه هاي ميانسالي يك جا جمع كنه ، مي تونه دنيا رو فتح كنه
از همون وقتا كه مي گم يادم مي ياد حدوداي شانزده هفده سالگي بود كه همش دنبال اين بودم تا بشم يه نمونه عيني براي اين جمله اين وسط حرف و حديثاي زيادي هم مي شد كه ناخواسته منو تو اين راه مصمم تر مي كرد يادم مي ياد سال سوم دبيرستان يك معلم حسابان داشتيم كه نسبتا جوون بود و با ما بچه ها ميونه خوبي داشت من سر كلاسش ميز جلو مي نشستم درست روبروي ميز خودش خيلي وقتا بچه ها كه پاي تخته تمرين حل مي كردن خانم معلم شروع مي كرد با من گپ زدن نمي دونم چه حكايتي بود كه از خيلي كوچيكيا هم معمولا ترجيح مي دادم با بزرگنر از خودم طرف صحبت بشم بزرگتر كه شدم ياد گرفتم كه چيكار كنم تا بزرگنرها هم دلشون بخواد با من درددل كنن خلاصه اون روز ديدم زياد سر حال نيست روحساب رفاقتي كه تو اون عالم بينمون پيش اومده بود ازش پرسيدم خانم چيزي شده گفت نه چيز مهمي نيست يكي از دوستاي قديمي دوران دانشكده ام از خارج اومده بهش گفتم خوب اين كه خيلي خوبه پس چرا ناراحتين گفت آخه مي دوني من تو دوران دانشكده يهو عاشق شدم ازدواج كردم و بچه دار شدم و با اينكه خيلي تو درس موفق بودم ديگه نشد كه ادامه اش بدم پريدم تو حرفش كه خوب اينا كه گفتين همش خيلي خوبه كه با صداي گرفته بهم گفت نه مي دوني اگه منم مثل اون فكر مي كردم الان خيلي موفق تر بودم اين دوستم الان دانشجوي دكتراي يكي از دانشگاه هاي معروف اونجاست اون وقت من با همين ليسانس موندم
اون موقع طبق عادت هميشگي كه انصافا توش موفق هم بودم سعي كردم بهش دلداري بدم گفتم عوضش شما تونستي از همون چيزي كه خوندي استفاده كني باهاش كار كني كه اين خيلي لذت بخشه فكر كنم يك كم آروم شد اما حرفش منو تكون داد با خودم فكر كردم من نبايد بذارم زماني مثل اون حسرت بخورم
خوب همه اينا دست به دست هم داد تا من بيشتر و بيشتر دنبال رياضت برم به عبارتي جووني ممنوع
اوايل خيلي جالب بود همه به به و چه چه مي كردن و اين كمكم مي كرد كه سختي هاي راه برام يه جورايي قابل تحمل بشه خوب از حق نگذريم يه پيشرفت هايي هم كردم رفتم و رفتم تا رسيدم به امروز حالا مي خوام يه اعترافي كنم
حس مي كنم پير شدم حتي اگه شناسنامه چيز ديگه اي بگه
يه چيزي بهت مي گم نگو نه
هرچي زودتر به اوج برسي زودتر هم سقوط مي كني
حالا كي مي تونه بگه من بردم يا باختم
از همون وقتا كه مي گم يادم مي ياد حدوداي شانزده هفده سالگي بود كه همش دنبال اين بودم تا بشم يه نمونه عيني براي اين جمله اين وسط حرف و حديثاي زيادي هم مي شد كه ناخواسته منو تو اين راه مصمم تر مي كرد يادم مي ياد سال سوم دبيرستان يك معلم حسابان داشتيم كه نسبتا جوون بود و با ما بچه ها ميونه خوبي داشت من سر كلاسش ميز جلو مي نشستم درست روبروي ميز خودش خيلي وقتا بچه ها كه پاي تخته تمرين حل مي كردن خانم معلم شروع مي كرد با من گپ زدن نمي دونم چه حكايتي بود كه از خيلي كوچيكيا هم معمولا ترجيح مي دادم با بزرگنر از خودم طرف صحبت بشم بزرگتر كه شدم ياد گرفتم كه چيكار كنم تا بزرگنرها هم دلشون بخواد با من درددل كنن خلاصه اون روز ديدم زياد سر حال نيست روحساب رفاقتي كه تو اون عالم بينمون پيش اومده بود ازش پرسيدم خانم چيزي شده گفت نه چيز مهمي نيست يكي از دوستاي قديمي دوران دانشكده ام از خارج اومده بهش گفتم خوب اين كه خيلي خوبه پس چرا ناراحتين گفت آخه مي دوني من تو دوران دانشكده يهو عاشق شدم ازدواج كردم و بچه دار شدم و با اينكه خيلي تو درس موفق بودم ديگه نشد كه ادامه اش بدم پريدم تو حرفش كه خوب اينا كه گفتين همش خيلي خوبه كه با صداي گرفته بهم گفت نه مي دوني اگه منم مثل اون فكر مي كردم الان خيلي موفق تر بودم اين دوستم الان دانشجوي دكتراي يكي از دانشگاه هاي معروف اونجاست اون وقت من با همين ليسانس موندم
اون موقع طبق عادت هميشگي كه انصافا توش موفق هم بودم سعي كردم بهش دلداري بدم گفتم عوضش شما تونستي از همون چيزي كه خوندي استفاده كني باهاش كار كني كه اين خيلي لذت بخشه فكر كنم يك كم آروم شد اما حرفش منو تكون داد با خودم فكر كردم من نبايد بذارم زماني مثل اون حسرت بخورم
خوب همه اينا دست به دست هم داد تا من بيشتر و بيشتر دنبال رياضت برم به عبارتي جووني ممنوع
اوايل خيلي جالب بود همه به به و چه چه مي كردن و اين كمكم مي كرد كه سختي هاي راه برام يه جورايي قابل تحمل بشه خوب از حق نگذريم يه پيشرفت هايي هم كردم رفتم و رفتم تا رسيدم به امروز حالا مي خوام يه اعترافي كنم
حس مي كنم پير شدم حتي اگه شناسنامه چيز ديگه اي بگه
يه چيزي بهت مي گم نگو نه
هرچي زودتر به اوج برسي زودتر هم سقوط مي كني
حالا كي مي تونه بگه من بردم يا باختم