Thursday, April 23, 2009

پيري

به نظر من پيري فقط به چروك زير چشم و موي سفيد و عدد توي شناسنامه نيست. به نظر من تجربيات و خاطرات گاهي چنان تركهايي روي قلب تو مي گذارند كه حتي گذشت ساليان هم نمي تونه كامل پرشون كنه
همين جاي اين تركها هست كه مثل چين هاي پوستي باعث مي شه قلبت چروكيده بشه و كلا احساس پيري كني . حالاهرچه قدر كه زودتر شروع به تجربه كردن كرده باشي ، زودتر به پيري مي رسي
من اينو وجدان كردم ، باور كن

Tuesday, April 21, 2009

يادداشت هاي پراكنده

1- راستش از ديروز يه حس غريبي داشتم. از اول سال جديد شمسي ، تعطيلات آخر هفته در محل كار من از پنجشنبه و جمعه ، به جمعه و شنبه تغيير پيداكرده. الان نمي خوام براتون بگم كه كلا با اين موضوع موافقم يا نه. علت اينكه اين موضوع رو بهتون گفتم اين بود كه ديروز يكشنبه و در واقع اولين روز كاري من در هفته جديد محسوب مي شد. پس مي تونين حدس بزنين كه كلا زياد سرحال نبودم و اصلا حوصله كار كردن نداشتم. البته راستشو بخواين كار خاصي هم نداشتم. تا حالا هزار تا كار انجام شده ام داره روي ميز آقاي رييس خاك مي خوره تا بلكه وقت كنه نظري بهشون بندازه و تاييد نهايي رو بده براي انجام بقيه مراحل. البته چندان بدم نيست ، چون حالا حالاها براي كار جديد سراغم نمي ياد. خلاصه بعد از يك كم چرخيدن توي اي - ميل هايم ، رفتم سراغ يك وبلاگ كه خيلي تصادفي پيداش كردم و اين روزا هر از گاهي بهش سر مي زنم. همين جوري از روي نظرات ، خودم رو سپردم به هزار توي وبلاگ هاي محتلف. يك آن به خودم اومدم ديدم ساعت 4:30 عصره و وقت رفتن شده. حس و حال غريبي داشتم. ديروز به خيلي جاها سر زدم ، كه خيلي هم با هم متفاوت بودند ، ولي همشون به نظرم توي يك چيزي مشترك آمدند و اون هم حس غريب آدم بودنه! يك جوري احساس كردم هممون دردهاي مشترك و تا حدي احساسات مشترك داريم.

2- توي همين وبگردي ديروز ، فهميدم كه ماها شانسي زنده ايم. اينو قبلا هم مي گفتم ولي ديروز مطالبي خوندم كه واقعا وحشت زده ترم كرد. منظورم سيستم مزخرف ( اليته به معناي عام و نه در مقام زر اندود چنانكه در ادبيات آمده ) پزشكي ايرانه كه جاي هيچگونه دفاعي نميگذاره. اشتباه نكنين ، منظورم س ي س ت م است و نه خود پزشكان. دقيقا خود سيستم!!!

3- هميشه به نظرم مادر بودن آدمو از همه احساسات زن بودنش جدا ميكرد. ديروز فهميدم اينجوري نيست. ميشه هميشه يك زن بود با همه هيجانات و احساسات زنانگي و در عين حال مادر هم بود. اليته قبلا همين حس رو راجع به سن و ازدواج و خيلي چيزهاي ديگه هم داشتم. ولي با نزديك شدن خودم به هر مرحله ديدم كاملا در اشتباه بودم.

4- خلاصه ديروز از خيلي چيزا حالم بد بود. هم بد بود و هم نبود. در واقع از اون حالهايي داشتم كه مي خواستم بشينم يه جا و ساعتها گريه كنم، همينجوري بي دليل. اينكه مي گم نمي دونم خوب بودم يا بد مال اينه كه اين حس خودمو دوست دارم . يه جوري انگار لخت لخت جلوي خودم مي ايستم و به خودم زل مي زنم. البته اين رو هم بگم كه اينجور مواقع نسبت به آدهاي دور و برم و حرفهايشون خيلي تحريك پذيرتر مي شم. همين هم باعث شد تا يك دعواي حسابي با يكي بكنم. البته متاسفانه اصلا هم پشيمان نيستم ، حتي همين الان. اگرچه اقرار مي كنم كه مستحق شنيدن آن همه داد و هوار من نبود ولي خب تا اون باشه كه بفهمه بابا منم آدمم و گاهي حوصله ندارم.

5- امروز خيلي اتفاقي فهميدم كه باباي يكي از دوستان سابق و دشمنان فعليم بر اثر سرطان فوت كرده. البته حساب اين بابا كاملا از فرزندش جدا بود و من خيلي بهش ارادت داشتم. واقعا ناراحت شدم. يك آن تمام خاطرات اون دوره اومد توي سرم. حتي دلم براي اون روزها تنگ شد. روزهاي تنبل دانشجويي با يه عالم ايده هاي آرماني و اميدهاي دست نيافتني. روزهايي كه هميشه هيجان داشت. روزهاي سبزي پلو با ماهي ، روزهاي از كلاس زدن ها و گپ زدن ها و شعر خواندن ها با همين آقايي كه الان ديگه زنده نيست. روزهاي حميد مصدق ،‌باغ دماوند، ميني بوس سواري ، نان بربري ، شميم و مرواريد، بام تهران ، خانه عمو و.... آخ كه يادش بخير

Sunday, April 5, 2009

درد بي دردي

امروز اولين روزه كه بعد از سه هفته تعطيلي دوباره آمدم سر كار و به اصطلاح روز از نو و روزي از نو ولي امسال انگار با هرسال فرق مي كنه توي اين پنج سالي كه به طور تمام وقت كار مي كنم يعني درست بعد از فارغ التحصيليم هميشه اولين روز كاري بعد از عيد كمي كسل بود و بيشتر خواب آلود ولي انگار يه جور هيجان پنهاني همراهم بود هيجان اينكه دوباره ببينم و ديده بشم اينكه برم جلو جلو بزنم تشويق بشم غر بزنم خسته بشم نفس تازه كنم و دوباره پاشم
ولي امسال امسال خيلي فرق داشت اول اينكه نميدونم چه حكمتيه كه هرچه آدم بزرگتر مي شه اگه نخوام بگم پيرتر كه بعضي ها بگن اين حرفها هنوز برايت زوده آره هرچي آدم بزرگتر مي شه انگار فاصله سالها براش كمتر و كمتر مي شه منظورم فقط اين نيست كه بگم زمان خيلي زود مي گذره منظورم اينه كه حتي احساسات آدم هم در عرض يك سال آنقدر برايش ملموس هستند كه ميشه گفت تنها چند ساعت از بروزشون مي گذره نميدونم براي همه اينطوره يا نه ولي براي من كه اين موضوع سال به سال محسوس تر مي شه مثلا بهتون بگم دقيقا يادمه كه در روز چهاردهم فروردين هزار و سيصد و هشتاد و هفت هجري شمسي اينجانب در گوشه اي از ايران كهن كنج يك خونه پاي كوهي از كوه هاي سبز البرز توي شمرون قديمي نشسته بودم و خيال يه خونه كوچيك رو كنار آبهاي خليج فار س يا عرب يا هركوفتي كه هست داشتم و خيلي هم سر كيف بودم با كمي دلهره كه معمولا براي هررخداد جديد سراغم مي آيد از آن نوع دلهره ها كه عاشقشم حتي الانم كه دارم راجع بهش منويسم يه لحظسه حسش كردم
حالا مي آيم به يكسال بعد درست همون روز كذايي در سنه يك هزار و سيصد و هشتاد و هشت وقتي من اينبار بيست و هفت ساله هنوزم تو همون شمرون خاطراتي اينبار نمي دونم كه حتي خيال چي رو دارم هنوزم تو دلم يك حسي هست ولي اينبار دلزدگي از خودم از تو از كارم از خونه از دوست از دشمن از غريبه از همه چيز هيچ چيز سرجاي خودش نيست و از همه بدتر من سر جاي خودش نيست كجاست اون مني كه فكر مي كرد خواستن توانستن است و سرمست بود از اينكه تو زندگي به هرچي خواسته رسيده من دلزده من تنها من خسته من سردرگم مونده كه با خودش با زندگيش چي كار كنه و چقدر مهوع كه دور و برياش نمي فهمن كه اون چقدر تهي شده و چقدر بوي تعفن ماندگي و پوسيدگي مي ده و هرلحظه بيشتر از بوي خودش حالش به هم مي خوره و از بقيه كه استفراغ هاي اونو مي بلعند براي اينكه نشون بدن دوستش دارن
دوستش دارند چه خنده دار دوستت دارم دوستم داري ديگه تحمل اين بازي مسخره رو ندارم كه تويش انگار مثل بازي يه مرغ دارم روزهاي بچگي دوست داشتن رو بايد شمرد و برايش دليل آورد تازه اون هم وقتي كه هيچي نيست و بعد مثل بازي پانتوميم با شكلكهاي مسخره سعي كني به طرف بفهموني كه موضوع بازي عشق است
در هر حال چه با حس خوب چه با حس بد دنيا داره مي چرخه و بايد باهاش چرخيد تا پرتت نكرده توي ناكجا آباد
حداقل اينومي دونم كه هنوز آمدگي نيست شدن رو ندارم