Wednesday, August 5, 2009

شرمنده

شرمنده

اين روزها شرمندگي بيشترين حالتي است كه عميقا حسش مي كنم. چون

شرمنده ام از اينكه مي ترسم. مي ترسم براي تو ، براي خودم ، براي خواهرم ، براي كشورم ، براي آينده ام و خلاصه براي مختصر آرامش و آسايشم

شرمنده ام از اينكه تو رو مردم خطاب مي كنم ، بهت احسنت مي گم ولي جرات ندارم خودم رو بگذارم در كنارت

شرمنده ام از اينكه بي پروا مي خواهم دوستم بدارند

شرمنده ام از اينكه وقتي از زنگ زدن كسي خوشحالم ، بي دليل قهقهه مي زنم و جوابي ندارم وقتي طرف ازم سوال مي كنه : چرا بيخودي اينقدر مي خندي ؟

شرمنده ام كه دوست دارم اعتقاد داشته باشم: كسي مي آيد ، كسي كه مثل هيچكس نيست

شرمنده ام كه هستم ولي نيستم

شرمنده ام كه چيزهايي رو مي خوام كه نمي گم و چيزهايي رو نميخوام كه مي گم

شرمنده ام از اينكه خسته ام

شرمنده ام از اينكه بلند صحبت مي كنم ، وقتي كه هيجان زده هستم

شرمنده ام از اينكه در انتظارم

و خلاصه كلي چيزهاي ديگه كه بابتش شرمنده ام، شرمنده خودم

Monday, July 20, 2009

روحش شاد

اين روزها حجم اتفاقات ناگوار با چنان سرعت فراينده اي در حال ازدياد است كه حتي فرصت تاسف خوردن هم نداري
توي اين وانفساي خون و زور و حبس ، اسماعيل فصيح هم رفت تا ريه هايش بيش از اين از هواي مسموم اين روزها پر و خالي نشود
جاي خاليش پر شدني نيست
روحش شاد

Sunday, May 31, 2009

برهنه

عريان مي بينم خود را
در چشمان رهگذري كه
در فاصله قرمز شدن يك چراغ سبز براي او
و سبز شدن يك چراغ قرمز براي من
با جسمم معاشقه مي كند
و با روحم در ستيز است

Tuesday, May 26, 2009

دلايل قاطعي دارم كه

دلايل قاطعي دارم كه

كلا از اين فضا و اين صحبتها و جار و جنجال هاي اين روزها حالم به هم بخوره. ادمهايي كه تا ديروز بزرگترين مشكلشون مهموني آخر هفته و باز شدن فلان رستوران جديد بوده حالا يك شبه روشنفكر مي شن ، حرفهاي گنده گنده مي زنن و هر كدام به رنگي (!) در مي آن كه صرفا از مد عقب نمونن

كسي در مملكت نيست كه بتونه در مخيله اش هم بگنجونه در عرض چهار سال بيست هزار (!) اختراع در مرز پر گهر به ثبت رسيده باشه. پس از اين بابت ما مصداق عملي "فرض محال ، محال نيست" شده ايم كه بر ما واجب است حمد و سپاس ايزد منان را ، نه ببخشيد ، سپاس از حضرت ولي عصر

سياست هويج و چماق ، به صورت بومي شده بايد به سياست چماق و پانسمان تغيير نام دهد

البته براي خودم دلايل قاطعي دارم كه بازي " بد و بدتر" مثل بازي گل يا پوچه كه چون گل مدتهاست خشك شده ، به "پوچ يا پوچ" تغيير ماهيت داده. پس من بازي نمي كنم


Tuesday, May 5, 2009

مهمان ناخوانده

احساس عجيبي داشتم. يه جورايي خجالت مي كشيدم و معذب بودم. از طرفي مي ترسيدم از نگاه هاي سرزنش آميزشون . راستش مدتي بود كه يواشكي داشتم به حرفاشون گوش مي دادم . نه از اونم بالاتر ، توي زندگيشون سرك مي كشيدم . آخه زندگي خودم يه چند وقتي بود خيلي يك نواخت و حوصله سر برنده شده بود
توي همين سرك كشيدن ها بود كه ناغافل فهميدم قرار يه نشست دوستانه رو گذاشتند اونهم كجا توي يه كافه درست نزديك محل كار من خيلي به خودم نهيب زدم كه بابا تاحالاشم تو زيادي فضولي كردي هر چي گفتن خوندي توي هر كاري كه كردن سرك كشيدي ديگه بسه ولي باز هم وسوسه شدم . پيش خودم گفتم ميرم و از دور تماشاشون مي كنم . يعني مي خواستم اصلا خودمو نشون ندم
خيلي بي سر و صدا آمدم و نشستم روي يه ميز كوچك كنار پنجره كه ديدم يه خانم خوش تيپ آمدو روي يه ميز بزرگ نشست. از حالت انتظارش حدس زدم بايد يكي از بچه ها باشه ولي نمي دونستم دقيقا كيه . يه كم فكر كردم و به رفتارش دقت كردم . ديدم قيافه جديش به مهندسا مي خوره. تازه چون اولين نفر بود گفتم لابد كسيه كه قرار را گذاشته. پس تقريبا يقين كردم كه اون خانم خوش تيپه جينا است
كم كم بقيه هم آمدند. من خيلي ها رو نمي شناختم اما خوب يه چند تايي هم بودند كه حدس مي زدم قبلا زاغ سياهشون رو چوب زدم. قديس رو كه تا اومد شناختم . اصلا احتياجي به فكر كردن هم نداشت
وقتي همه آمدند و ديدم كه مشغول حرف زدن شدند ، دلم پر كشيد كه منم بپرم وسط جمعشون و بگم سلام من بعضي از شما رو مي شناسم ، مي دونم براي چي اينجا جمع شدين به خدا منم خيلي تنهام تو رو خدا قبول كنين كه منم با شما دوست بشم
از اين فكر آخري يه كم ناراخت شدم. احساس كردم يه جوري دارم گدايي محبت مي كنم ولي گفتم عيبي نداره يهو ياد داستان شازده كوچولو افتادم كه اون همه راه آمده بود تا دوست پيدا كنه .براي همين هم از سر جام پا شدم
با لباس سر كار يه كمكي رسمي به نظر مي رسيدم كه براي محيط كافه توي ذوق مي زد. از صداي كفشهايم جينا با كلافگي به سمتم برگشت. يه كمي جا خوردم و اعتماد به نفسم رو از دست دادم. ولي سريع به خودم آمدم. كيف لپ تاپم رو روي دوشم انداختم وآمدم جلو و گفتم سلام بچه ها ، من ساناز هستم. مهمان ناخوانده نمي خواهيد؟
پي نوشت : از فونت بد عذرخواهي مي كنم

Thursday, April 23, 2009

پيري

به نظر من پيري فقط به چروك زير چشم و موي سفيد و عدد توي شناسنامه نيست. به نظر من تجربيات و خاطرات گاهي چنان تركهايي روي قلب تو مي گذارند كه حتي گذشت ساليان هم نمي تونه كامل پرشون كنه
همين جاي اين تركها هست كه مثل چين هاي پوستي باعث مي شه قلبت چروكيده بشه و كلا احساس پيري كني . حالاهرچه قدر كه زودتر شروع به تجربه كردن كرده باشي ، زودتر به پيري مي رسي
من اينو وجدان كردم ، باور كن

Tuesday, April 21, 2009

يادداشت هاي پراكنده

1- راستش از ديروز يه حس غريبي داشتم. از اول سال جديد شمسي ، تعطيلات آخر هفته در محل كار من از پنجشنبه و جمعه ، به جمعه و شنبه تغيير پيداكرده. الان نمي خوام براتون بگم كه كلا با اين موضوع موافقم يا نه. علت اينكه اين موضوع رو بهتون گفتم اين بود كه ديروز يكشنبه و در واقع اولين روز كاري من در هفته جديد محسوب مي شد. پس مي تونين حدس بزنين كه كلا زياد سرحال نبودم و اصلا حوصله كار كردن نداشتم. البته راستشو بخواين كار خاصي هم نداشتم. تا حالا هزار تا كار انجام شده ام داره روي ميز آقاي رييس خاك مي خوره تا بلكه وقت كنه نظري بهشون بندازه و تاييد نهايي رو بده براي انجام بقيه مراحل. البته چندان بدم نيست ، چون حالا حالاها براي كار جديد سراغم نمي ياد. خلاصه بعد از يك كم چرخيدن توي اي - ميل هايم ، رفتم سراغ يك وبلاگ كه خيلي تصادفي پيداش كردم و اين روزا هر از گاهي بهش سر مي زنم. همين جوري از روي نظرات ، خودم رو سپردم به هزار توي وبلاگ هاي محتلف. يك آن به خودم اومدم ديدم ساعت 4:30 عصره و وقت رفتن شده. حس و حال غريبي داشتم. ديروز به خيلي جاها سر زدم ، كه خيلي هم با هم متفاوت بودند ، ولي همشون به نظرم توي يك چيزي مشترك آمدند و اون هم حس غريب آدم بودنه! يك جوري احساس كردم هممون دردهاي مشترك و تا حدي احساسات مشترك داريم.

2- توي همين وبگردي ديروز ، فهميدم كه ماها شانسي زنده ايم. اينو قبلا هم مي گفتم ولي ديروز مطالبي خوندم كه واقعا وحشت زده ترم كرد. منظورم سيستم مزخرف ( اليته به معناي عام و نه در مقام زر اندود چنانكه در ادبيات آمده ) پزشكي ايرانه كه جاي هيچگونه دفاعي نميگذاره. اشتباه نكنين ، منظورم س ي س ت م است و نه خود پزشكان. دقيقا خود سيستم!!!

3- هميشه به نظرم مادر بودن آدمو از همه احساسات زن بودنش جدا ميكرد. ديروز فهميدم اينجوري نيست. ميشه هميشه يك زن بود با همه هيجانات و احساسات زنانگي و در عين حال مادر هم بود. اليته قبلا همين حس رو راجع به سن و ازدواج و خيلي چيزهاي ديگه هم داشتم. ولي با نزديك شدن خودم به هر مرحله ديدم كاملا در اشتباه بودم.

4- خلاصه ديروز از خيلي چيزا حالم بد بود. هم بد بود و هم نبود. در واقع از اون حالهايي داشتم كه مي خواستم بشينم يه جا و ساعتها گريه كنم، همينجوري بي دليل. اينكه مي گم نمي دونم خوب بودم يا بد مال اينه كه اين حس خودمو دوست دارم . يه جوري انگار لخت لخت جلوي خودم مي ايستم و به خودم زل مي زنم. البته اين رو هم بگم كه اينجور مواقع نسبت به آدهاي دور و برم و حرفهايشون خيلي تحريك پذيرتر مي شم. همين هم باعث شد تا يك دعواي حسابي با يكي بكنم. البته متاسفانه اصلا هم پشيمان نيستم ، حتي همين الان. اگرچه اقرار مي كنم كه مستحق شنيدن آن همه داد و هوار من نبود ولي خب تا اون باشه كه بفهمه بابا منم آدمم و گاهي حوصله ندارم.

5- امروز خيلي اتفاقي فهميدم كه باباي يكي از دوستان سابق و دشمنان فعليم بر اثر سرطان فوت كرده. البته حساب اين بابا كاملا از فرزندش جدا بود و من خيلي بهش ارادت داشتم. واقعا ناراحت شدم. يك آن تمام خاطرات اون دوره اومد توي سرم. حتي دلم براي اون روزها تنگ شد. روزهاي تنبل دانشجويي با يه عالم ايده هاي آرماني و اميدهاي دست نيافتني. روزهايي كه هميشه هيجان داشت. روزهاي سبزي پلو با ماهي ، روزهاي از كلاس زدن ها و گپ زدن ها و شعر خواندن ها با همين آقايي كه الان ديگه زنده نيست. روزهاي حميد مصدق ،‌باغ دماوند، ميني بوس سواري ، نان بربري ، شميم و مرواريد، بام تهران ، خانه عمو و.... آخ كه يادش بخير

Sunday, April 5, 2009

درد بي دردي

امروز اولين روزه كه بعد از سه هفته تعطيلي دوباره آمدم سر كار و به اصطلاح روز از نو و روزي از نو ولي امسال انگار با هرسال فرق مي كنه توي اين پنج سالي كه به طور تمام وقت كار مي كنم يعني درست بعد از فارغ التحصيليم هميشه اولين روز كاري بعد از عيد كمي كسل بود و بيشتر خواب آلود ولي انگار يه جور هيجان پنهاني همراهم بود هيجان اينكه دوباره ببينم و ديده بشم اينكه برم جلو جلو بزنم تشويق بشم غر بزنم خسته بشم نفس تازه كنم و دوباره پاشم
ولي امسال امسال خيلي فرق داشت اول اينكه نميدونم چه حكمتيه كه هرچه آدم بزرگتر مي شه اگه نخوام بگم پيرتر كه بعضي ها بگن اين حرفها هنوز برايت زوده آره هرچي آدم بزرگتر مي شه انگار فاصله سالها براش كمتر و كمتر مي شه منظورم فقط اين نيست كه بگم زمان خيلي زود مي گذره منظورم اينه كه حتي احساسات آدم هم در عرض يك سال آنقدر برايش ملموس هستند كه ميشه گفت تنها چند ساعت از بروزشون مي گذره نميدونم براي همه اينطوره يا نه ولي براي من كه اين موضوع سال به سال محسوس تر مي شه مثلا بهتون بگم دقيقا يادمه كه در روز چهاردهم فروردين هزار و سيصد و هشتاد و هفت هجري شمسي اينجانب در گوشه اي از ايران كهن كنج يك خونه پاي كوهي از كوه هاي سبز البرز توي شمرون قديمي نشسته بودم و خيال يه خونه كوچيك رو كنار آبهاي خليج فار س يا عرب يا هركوفتي كه هست داشتم و خيلي هم سر كيف بودم با كمي دلهره كه معمولا براي هررخداد جديد سراغم مي آيد از آن نوع دلهره ها كه عاشقشم حتي الانم كه دارم راجع بهش منويسم يه لحظسه حسش كردم
حالا مي آيم به يكسال بعد درست همون روز كذايي در سنه يك هزار و سيصد و هشتاد و هشت وقتي من اينبار بيست و هفت ساله هنوزم تو همون شمرون خاطراتي اينبار نمي دونم كه حتي خيال چي رو دارم هنوزم تو دلم يك حسي هست ولي اينبار دلزدگي از خودم از تو از كارم از خونه از دوست از دشمن از غريبه از همه چيز هيچ چيز سرجاي خودش نيست و از همه بدتر من سر جاي خودش نيست كجاست اون مني كه فكر مي كرد خواستن توانستن است و سرمست بود از اينكه تو زندگي به هرچي خواسته رسيده من دلزده من تنها من خسته من سردرگم مونده كه با خودش با زندگيش چي كار كنه و چقدر مهوع كه دور و برياش نمي فهمن كه اون چقدر تهي شده و چقدر بوي تعفن ماندگي و پوسيدگي مي ده و هرلحظه بيشتر از بوي خودش حالش به هم مي خوره و از بقيه كه استفراغ هاي اونو مي بلعند براي اينكه نشون بدن دوستش دارن
دوستش دارند چه خنده دار دوستت دارم دوستم داري ديگه تحمل اين بازي مسخره رو ندارم كه تويش انگار مثل بازي يه مرغ دارم روزهاي بچگي دوست داشتن رو بايد شمرد و برايش دليل آورد تازه اون هم وقتي كه هيچي نيست و بعد مثل بازي پانتوميم با شكلكهاي مسخره سعي كني به طرف بفهموني كه موضوع بازي عشق است
در هر حال چه با حس خوب چه با حس بد دنيا داره مي چرخه و بايد باهاش چرخيد تا پرتت نكرده توي ناكجا آباد
حداقل اينومي دونم كه هنوز آمدگي نيست شدن رو ندارم