يادداشت هاي پراكنده
1- راستش از ديروز يه حس غريبي داشتم. از اول سال جديد شمسي ، تعطيلات آخر هفته در محل كار من از پنجشنبه و جمعه ، به جمعه و شنبه تغيير پيداكرده. الان نمي خوام براتون بگم كه كلا با اين موضوع موافقم يا نه. علت اينكه اين موضوع رو بهتون گفتم اين بود كه ديروز يكشنبه و در واقع اولين روز كاري من در هفته جديد محسوب مي شد. پس مي تونين حدس بزنين كه كلا زياد سرحال نبودم و اصلا حوصله كار كردن نداشتم. البته راستشو بخواين كار خاصي هم نداشتم. تا حالا هزار تا كار انجام شده ام داره روي ميز آقاي رييس خاك مي خوره تا بلكه وقت كنه نظري بهشون بندازه و تاييد نهايي رو بده براي انجام بقيه مراحل. البته چندان بدم نيست ، چون حالا حالاها براي كار جديد سراغم نمي ياد. خلاصه بعد از يك كم چرخيدن توي اي - ميل هايم ، رفتم سراغ يك وبلاگ كه خيلي تصادفي پيداش كردم و اين روزا هر از گاهي بهش سر مي زنم. همين جوري از روي نظرات ، خودم رو سپردم به هزار توي وبلاگ هاي محتلف. يك آن به خودم اومدم ديدم ساعت 4:30 عصره و وقت رفتن شده. حس و حال غريبي داشتم. ديروز به خيلي جاها سر زدم ، كه خيلي هم با هم متفاوت بودند ، ولي همشون به نظرم توي يك چيزي مشترك آمدند و اون هم حس غريب آدم بودنه! يك جوري احساس كردم هممون دردهاي مشترك و تا حدي احساسات مشترك داريم.
2- توي همين وبگردي ديروز ، فهميدم كه ماها شانسي زنده ايم. اينو قبلا هم مي گفتم ولي ديروز مطالبي خوندم كه واقعا وحشت زده ترم كرد. منظورم سيستم مزخرف ( اليته به معناي عام و نه در مقام زر اندود چنانكه در ادبيات آمده ) پزشكي ايرانه كه جاي هيچگونه دفاعي نميگذاره. اشتباه نكنين ، منظورم س ي س ت م است و نه خود پزشكان. دقيقا خود سيستم!!!
3- هميشه به نظرم مادر بودن آدمو از همه احساسات زن بودنش جدا ميكرد. ديروز فهميدم اينجوري نيست. ميشه هميشه يك زن بود با همه هيجانات و احساسات زنانگي و در عين حال مادر هم بود. اليته قبلا همين حس رو راجع به سن و ازدواج و خيلي چيزهاي ديگه هم داشتم. ولي با نزديك شدن خودم به هر مرحله ديدم كاملا در اشتباه بودم.
4- خلاصه ديروز از خيلي چيزا حالم بد بود. هم بد بود و هم نبود. در واقع از اون حالهايي داشتم كه مي خواستم بشينم يه جا و ساعتها گريه كنم، همينجوري بي دليل. اينكه مي گم نمي دونم خوب بودم يا بد مال اينه كه اين حس خودمو دوست دارم . يه جوري انگار لخت لخت جلوي خودم مي ايستم و به خودم زل مي زنم. البته اين رو هم بگم كه اينجور مواقع نسبت به آدهاي دور و برم و حرفهايشون خيلي تحريك پذيرتر مي شم. همين هم باعث شد تا يك دعواي حسابي با يكي بكنم. البته متاسفانه اصلا هم پشيمان نيستم ، حتي همين الان. اگرچه اقرار مي كنم كه مستحق شنيدن آن همه داد و هوار من نبود ولي خب تا اون باشه كه بفهمه بابا منم آدمم و گاهي حوصله ندارم.
5- امروز خيلي اتفاقي فهميدم كه باباي يكي از دوستان سابق و دشمنان فعليم بر اثر سرطان فوت كرده. البته حساب اين بابا كاملا از فرزندش جدا بود و من خيلي بهش ارادت داشتم. واقعا ناراحت شدم. يك آن تمام خاطرات اون دوره اومد توي سرم. حتي دلم براي اون روزها تنگ شد. روزهاي تنبل دانشجويي با يه عالم ايده هاي آرماني و اميدهاي دست نيافتني. روزهايي كه هميشه هيجان داشت. روزهاي سبزي پلو با ماهي ، روزهاي از كلاس زدن ها و گپ زدن ها و شعر خواندن ها با همين آقايي كه الان ديگه زنده نيست. روزهاي حميد مصدق ،باغ دماوند، ميني بوس سواري ، نان بربري ، شميم و مرواريد، بام تهران ، خانه عمو و.... آخ كه يادش بخير
1- راستش از ديروز يه حس غريبي داشتم. از اول سال جديد شمسي ، تعطيلات آخر هفته در محل كار من از پنجشنبه و جمعه ، به جمعه و شنبه تغيير پيداكرده. الان نمي خوام براتون بگم كه كلا با اين موضوع موافقم يا نه. علت اينكه اين موضوع رو بهتون گفتم اين بود كه ديروز يكشنبه و در واقع اولين روز كاري من در هفته جديد محسوب مي شد. پس مي تونين حدس بزنين كه كلا زياد سرحال نبودم و اصلا حوصله كار كردن نداشتم. البته راستشو بخواين كار خاصي هم نداشتم. تا حالا هزار تا كار انجام شده ام داره روي ميز آقاي رييس خاك مي خوره تا بلكه وقت كنه نظري بهشون بندازه و تاييد نهايي رو بده براي انجام بقيه مراحل. البته چندان بدم نيست ، چون حالا حالاها براي كار جديد سراغم نمي ياد. خلاصه بعد از يك كم چرخيدن توي اي - ميل هايم ، رفتم سراغ يك وبلاگ كه خيلي تصادفي پيداش كردم و اين روزا هر از گاهي بهش سر مي زنم. همين جوري از روي نظرات ، خودم رو سپردم به هزار توي وبلاگ هاي محتلف. يك آن به خودم اومدم ديدم ساعت 4:30 عصره و وقت رفتن شده. حس و حال غريبي داشتم. ديروز به خيلي جاها سر زدم ، كه خيلي هم با هم متفاوت بودند ، ولي همشون به نظرم توي يك چيزي مشترك آمدند و اون هم حس غريب آدم بودنه! يك جوري احساس كردم هممون دردهاي مشترك و تا حدي احساسات مشترك داريم.
2- توي همين وبگردي ديروز ، فهميدم كه ماها شانسي زنده ايم. اينو قبلا هم مي گفتم ولي ديروز مطالبي خوندم كه واقعا وحشت زده ترم كرد. منظورم سيستم مزخرف ( اليته به معناي عام و نه در مقام زر اندود چنانكه در ادبيات آمده ) پزشكي ايرانه كه جاي هيچگونه دفاعي نميگذاره. اشتباه نكنين ، منظورم س ي س ت م است و نه خود پزشكان. دقيقا خود سيستم!!!
3- هميشه به نظرم مادر بودن آدمو از همه احساسات زن بودنش جدا ميكرد. ديروز فهميدم اينجوري نيست. ميشه هميشه يك زن بود با همه هيجانات و احساسات زنانگي و در عين حال مادر هم بود. اليته قبلا همين حس رو راجع به سن و ازدواج و خيلي چيزهاي ديگه هم داشتم. ولي با نزديك شدن خودم به هر مرحله ديدم كاملا در اشتباه بودم.
4- خلاصه ديروز از خيلي چيزا حالم بد بود. هم بد بود و هم نبود. در واقع از اون حالهايي داشتم كه مي خواستم بشينم يه جا و ساعتها گريه كنم، همينجوري بي دليل. اينكه مي گم نمي دونم خوب بودم يا بد مال اينه كه اين حس خودمو دوست دارم . يه جوري انگار لخت لخت جلوي خودم مي ايستم و به خودم زل مي زنم. البته اين رو هم بگم كه اينجور مواقع نسبت به آدهاي دور و برم و حرفهايشون خيلي تحريك پذيرتر مي شم. همين هم باعث شد تا يك دعواي حسابي با يكي بكنم. البته متاسفانه اصلا هم پشيمان نيستم ، حتي همين الان. اگرچه اقرار مي كنم كه مستحق شنيدن آن همه داد و هوار من نبود ولي خب تا اون باشه كه بفهمه بابا منم آدمم و گاهي حوصله ندارم.
5- امروز خيلي اتفاقي فهميدم كه باباي يكي از دوستان سابق و دشمنان فعليم بر اثر سرطان فوت كرده. البته حساب اين بابا كاملا از فرزندش جدا بود و من خيلي بهش ارادت داشتم. واقعا ناراحت شدم. يك آن تمام خاطرات اون دوره اومد توي سرم. حتي دلم براي اون روزها تنگ شد. روزهاي تنبل دانشجويي با يه عالم ايده هاي آرماني و اميدهاي دست نيافتني. روزهايي كه هميشه هيجان داشت. روزهاي سبزي پلو با ماهي ، روزهاي از كلاس زدن ها و گپ زدن ها و شعر خواندن ها با همين آقايي كه الان ديگه زنده نيست. روزهاي حميد مصدق ،باغ دماوند، ميني بوس سواري ، نان بربري ، شميم و مرواريد، بام تهران ، خانه عمو و.... آخ كه يادش بخير
2 comments:
دوران دانشجویی هم عالمی داشت.بیشتر از همه دلم برا دکتر عالم تبریز و(....) تنگ شده.باید کاری کرد که این روزها هم خاطرات شیرین آینده بشه.
از تغییر تعطیلات سال گفتین یاد نمایندگی شرکت زیمنس افتادم.شما که سرتون خلوت تر از منه بیشتر بنویسید .منو یاد گذشته های شیرین و رویاهای اون زمان می ندازین.هرچند که متاسفانه منطق من احساساتمو در اون زمان شکست داد!!
سلام دوست عزيز
اينكه مداوم به وبلاگم سر مي زنيد حتي با وجود وقفه هاي طولاني در نوشتن مطالبم واقعا جلب و تاثيربرانگيز است
بابت اين توجه از شما ممنونم
Post a Comment