امروز اولين روزه كه بعد از سه هفته تعطيلي دوباره آمدم سر كار و به اصطلاح روز از نو و روزي از نو ولي امسال انگار با هرسال فرق مي كنه توي اين پنج سالي كه به طور تمام وقت كار مي كنم يعني درست بعد از فارغ التحصيليم هميشه اولين روز كاري بعد از عيد كمي كسل بود و بيشتر خواب آلود ولي انگار يه جور هيجان پنهاني همراهم بود هيجان اينكه دوباره ببينم و ديده بشم اينكه برم جلو جلو بزنم تشويق بشم غر بزنم خسته بشم نفس تازه كنم و دوباره پاشم
ولي امسال امسال خيلي فرق داشت اول اينكه نميدونم چه حكمتيه كه هرچه آدم بزرگتر مي شه اگه نخوام بگم پيرتر كه بعضي ها بگن اين حرفها هنوز برايت زوده آره هرچي آدم بزرگتر مي شه انگار فاصله سالها براش كمتر و كمتر مي شه منظورم فقط اين نيست كه بگم زمان خيلي زود مي گذره منظورم اينه كه حتي احساسات آدم هم در عرض يك سال آنقدر برايش ملموس هستند كه ميشه گفت تنها چند ساعت از بروزشون مي گذره نميدونم براي همه اينطوره يا نه ولي براي من كه اين موضوع سال به سال محسوس تر مي شه مثلا بهتون بگم دقيقا يادمه كه در روز چهاردهم فروردين هزار و سيصد و هشتاد و هفت هجري شمسي اينجانب در گوشه اي از ايران كهن كنج يك خونه پاي كوهي از كوه هاي سبز البرز توي شمرون قديمي نشسته بودم و خيال يه خونه كوچيك رو كنار آبهاي خليج فار س يا عرب يا هركوفتي كه هست داشتم و خيلي هم سر كيف بودم با كمي دلهره كه معمولا براي هررخداد جديد سراغم مي آيد از آن نوع دلهره ها كه عاشقشم حتي الانم كه دارم راجع بهش منويسم يه لحظسه حسش كردم
حالا مي آيم به يكسال بعد درست همون روز كذايي در سنه يك هزار و سيصد و هشتاد و هشت وقتي من اينبار بيست و هفت ساله هنوزم تو همون شمرون خاطراتي اينبار نمي دونم كه حتي خيال چي رو دارم هنوزم تو دلم يك حسي هست ولي اينبار دلزدگي از خودم از تو از كارم از خونه از دوست از دشمن از غريبه از همه چيز هيچ چيز سرجاي خودش نيست و از همه بدتر من سر جاي خودش نيست كجاست اون مني كه فكر مي كرد خواستن توانستن است و سرمست بود از اينكه تو زندگي به هرچي خواسته رسيده من دلزده من تنها من خسته من سردرگم مونده كه با خودش با زندگيش چي كار كنه و چقدر مهوع كه دور و برياش نمي فهمن كه اون چقدر تهي شده و چقدر بوي تعفن ماندگي و پوسيدگي مي ده و هرلحظه بيشتر از بوي خودش حالش به هم مي خوره و از بقيه كه استفراغ هاي اونو مي بلعند براي اينكه نشون بدن دوستش دارن
دوستش دارند چه خنده دار دوستت دارم دوستم داري ديگه تحمل اين بازي مسخره رو ندارم كه تويش انگار مثل بازي يه مرغ دارم روزهاي بچگي دوست داشتن رو بايد شمرد و برايش دليل آورد تازه اون هم وقتي كه هيچي نيست و بعد مثل بازي پانتوميم با شكلكهاي مسخره سعي كني به طرف بفهموني كه موضوع بازي عشق است
در هر حال چه با حس خوب چه با حس بد دنيا داره مي چرخه و بايد باهاش چرخيد تا پرتت نكرده توي ناكجا آباد
حداقل اينومي دونم كه هنوز آمدگي نيست شدن رو ندارم
1 comment:
سلام ساناز خانم
خیلی جالبه که منم یک هیجان دلهره آور رو تو دلم حس می کردم اون زمان فکر می کنید چرا دچار این حالت شدید؟واقعا تا حالا شده به کسی نگاه کنید و ازش انرژی بگیرید؟ انرژی ای که باعث بشه ته دلتون غنج بره و امید به آینده پیدا کنید؟(یک جور عشق عقل سرکوبش می کنه) تا به حال چنین احساسی داشتید؟(بابت کنجکاوی بیش از حد معذرت می خوام).
Post a Comment