Sunday, May 31, 2009

برهنه

عريان مي بينم خود را
در چشمان رهگذري كه
در فاصله قرمز شدن يك چراغ سبز براي او
و سبز شدن يك چراغ قرمز براي من
با جسمم معاشقه مي كند
و با روحم در ستيز است

Tuesday, May 26, 2009

دلايل قاطعي دارم كه

دلايل قاطعي دارم كه

كلا از اين فضا و اين صحبتها و جار و جنجال هاي اين روزها حالم به هم بخوره. ادمهايي كه تا ديروز بزرگترين مشكلشون مهموني آخر هفته و باز شدن فلان رستوران جديد بوده حالا يك شبه روشنفكر مي شن ، حرفهاي گنده گنده مي زنن و هر كدام به رنگي (!) در مي آن كه صرفا از مد عقب نمونن

كسي در مملكت نيست كه بتونه در مخيله اش هم بگنجونه در عرض چهار سال بيست هزار (!) اختراع در مرز پر گهر به ثبت رسيده باشه. پس از اين بابت ما مصداق عملي "فرض محال ، محال نيست" شده ايم كه بر ما واجب است حمد و سپاس ايزد منان را ، نه ببخشيد ، سپاس از حضرت ولي عصر

سياست هويج و چماق ، به صورت بومي شده بايد به سياست چماق و پانسمان تغيير نام دهد

البته براي خودم دلايل قاطعي دارم كه بازي " بد و بدتر" مثل بازي گل يا پوچه كه چون گل مدتهاست خشك شده ، به "پوچ يا پوچ" تغيير ماهيت داده. پس من بازي نمي كنم


Tuesday, May 5, 2009

مهمان ناخوانده

احساس عجيبي داشتم. يه جورايي خجالت مي كشيدم و معذب بودم. از طرفي مي ترسيدم از نگاه هاي سرزنش آميزشون . راستش مدتي بود كه يواشكي داشتم به حرفاشون گوش مي دادم . نه از اونم بالاتر ، توي زندگيشون سرك مي كشيدم . آخه زندگي خودم يه چند وقتي بود خيلي يك نواخت و حوصله سر برنده شده بود
توي همين سرك كشيدن ها بود كه ناغافل فهميدم قرار يه نشست دوستانه رو گذاشتند اونهم كجا توي يه كافه درست نزديك محل كار من خيلي به خودم نهيب زدم كه بابا تاحالاشم تو زيادي فضولي كردي هر چي گفتن خوندي توي هر كاري كه كردن سرك كشيدي ديگه بسه ولي باز هم وسوسه شدم . پيش خودم گفتم ميرم و از دور تماشاشون مي كنم . يعني مي خواستم اصلا خودمو نشون ندم
خيلي بي سر و صدا آمدم و نشستم روي يه ميز كوچك كنار پنجره كه ديدم يه خانم خوش تيپ آمدو روي يه ميز بزرگ نشست. از حالت انتظارش حدس زدم بايد يكي از بچه ها باشه ولي نمي دونستم دقيقا كيه . يه كم فكر كردم و به رفتارش دقت كردم . ديدم قيافه جديش به مهندسا مي خوره. تازه چون اولين نفر بود گفتم لابد كسيه كه قرار را گذاشته. پس تقريبا يقين كردم كه اون خانم خوش تيپه جينا است
كم كم بقيه هم آمدند. من خيلي ها رو نمي شناختم اما خوب يه چند تايي هم بودند كه حدس مي زدم قبلا زاغ سياهشون رو چوب زدم. قديس رو كه تا اومد شناختم . اصلا احتياجي به فكر كردن هم نداشت
وقتي همه آمدند و ديدم كه مشغول حرف زدن شدند ، دلم پر كشيد كه منم بپرم وسط جمعشون و بگم سلام من بعضي از شما رو مي شناسم ، مي دونم براي چي اينجا جمع شدين به خدا منم خيلي تنهام تو رو خدا قبول كنين كه منم با شما دوست بشم
از اين فكر آخري يه كم ناراخت شدم. احساس كردم يه جوري دارم گدايي محبت مي كنم ولي گفتم عيبي نداره يهو ياد داستان شازده كوچولو افتادم كه اون همه راه آمده بود تا دوست پيدا كنه .براي همين هم از سر جام پا شدم
با لباس سر كار يه كمكي رسمي به نظر مي رسيدم كه براي محيط كافه توي ذوق مي زد. از صداي كفشهايم جينا با كلافگي به سمتم برگشت. يه كمي جا خوردم و اعتماد به نفسم رو از دست دادم. ولي سريع به خودم آمدم. كيف لپ تاپم رو روي دوشم انداختم وآمدم جلو و گفتم سلام بچه ها ، من ساناز هستم. مهمان ناخوانده نمي خواهيد؟
پي نوشت : از فونت بد عذرخواهي مي كنم