Sunday, February 7, 2010

دلتنگي هاي معمولي يك آدم معمولي

سلام

دلم گرفته ، نمي دونم از كجا برات بگم . مي خوام بگم ،‌اما راستش نمي تونم ، يعني واقعا نمي تونم ، مي خواي بدوني چه جوري نمي تونم ، الان بهت مي گم همه چيزهايي كه مي خوام بهت بگم توي ذهنم مي آيد . نه فقط چيزهايي كه مي خوام به تو بگم ، همه چيزهايي كه مي خوام بگم ،‌كلا بگم به همه و به تو هم ... اما بعد مي گم : خب كه چي ؟ ! حالا گيرم كه گفتي ، گيرم كه نوشتي ، گيرم كه ناليدي و گريه كردي و بقيه هم خوندن و پسنديدن و نپسنديدن و و... خب باز هم كه چي ؟ چه چيزي فرق مي كنه بين اونوقت كه بگي با حالا كه نگفتي ؟
اصلا چي مي خواستم بگم ؟ ! صب كن فكر كنم ... هيچي بابا ، حالا كه دارم فكرشو مي كنم ،‌مي بينيم واقعا مسخره تر از اونيه كه حتي فكرشو بكني . اما مي گم ،‌بهت مي گم براي اينكه بينمون حرفي نگفته نمونه ،‌حداقل از طرف من ، چون تو كه كلا ذات ناگفته هايي

مي خواستم بگم اين سومين باريه كه لاك ناخن هايم رو عوض مي كنم بدون اينكه تواونها روديده باشي
مي خواستم بگم كه يك چهارشنبه اي رفتم تاتر ، بدون اينكه بعدش با تو درباره اش صحبت كنم
مي خواستم بگم كه كلي خنديدم بدون اينكه با تو باشه و كلي گريه كردم براي تو اما بي تو
مي خواستم بگم كه كلي شبه كه هيجان زده صفحه ايميلم رو باز مي كنم به اميد اينكه تو هم همون موقع صفحه ايميل خودتو باز كني
مي خواستم بگم كه ديدي سلينجر هم رفت و هولدن رو تنها گذاشت ؟
مي خواستم بگم كاش براي يه بار هم كه شده شازده كوچولو رو مي خوندي ، كه اگه مي خوندي مي تونستم بهت بگم يعني چي وقتي شرايط عوض مي شه ولي دستورها عوض نمي شه
مي خواستم بهت بگم چقدر دلم براي ديدن اسمت روي صفحه موبايلم تنگ شده
مي خواستم بهت بگم كه همين امروز يه جايي به كلمه كتابناك رسيدم و يهو دلم برات پر كشيد
مي خواستم بهت بگم كه " حرف ما بسيار و وقت ما اندك و آسمان هم كه باراني است"، پس بيا حرف بزنيم
مي خواستم بهت بگم كه هرچي بيشتر فكر مي كنم ،‌كمتر مي فهمم كه بايد با تو چي كار مي كردم
مي خواستم بهت بگم كه وقتي نه سال پيش يك بار تو رو ديدم و ديگه نديدمت ، همونقدر به نظرم عجيب اومدي كه الان بعد از اينكه نه ماه بهم زنگ زدي و بهت زنگ زدم و اومدم و اومدي و بعد ديگه نيومدي
مي خواستم بهت بگم كه چقدر باهات راحت بودم وقتي با هم راه مي رفتيم و زمين و زمان و هرچي توي اونه رو نقد مي كرديم و چقدر سخت و دور بودي وقتي مي خواستيم از خودمون بگيم
مي خواستم بهت بگم كه با من بودي و نبودي يعني دور بودي
مي خواستم بهت بگم كه تيشه برداشتم كه بيستون بينمون رو بكنم تا صداتو از نزديك تر بشنوم ، اما نمي دونستم كه ريشه ما توي دل همين بيستون بود
پس كندم كلا از ريشه چون هيچ نهالي توي سنگ دوام زيادي نمي آره
اگه نمي كندم ، خشك مي شديم ،‌مي پوسيديم هرچند شايد چند صباحي ديرتر
راستي ،‌اگه بودي بهت مي گفتم كه ديدي بالاخره تونستم... حتي يك كلمه هم انگليسي نيست. اين همه باهات حرف زدم ، همش به فارسي، كاشكي بودي

6 comments:

elnaz said...

"بی صد هزار مردم تنهایی

با صدهزار مردم تنهاتر"


یا به قول ناظم حکمت که می گه "تنها نشسته ام و حواسم نیست که دنیا با من است

پ.ن:کاش باور می کردی حرفو وقتی بهت می گم که چقــــــــــــــــــــــــدر خوب می نویسی و آدم رو با کلماتت همراه می کنی،انقدر که وقتی نوشتت تموم می شه آدم آرزو می کنه کاش هیچ وقت تموم نمی شد.

یکی ز قدیسین said...

چه دلتنگی بعد از این همه مدت که اپ کردی

مهدیه said...

خیلی قشنگ نوشتی.
مرسی

کتایون said...

ساناز جان
همون سه گانه نیویورک، قسمت آخرش بود که دیروز تموم شد. (اتاق در بسته(
امروز یا فردا باید برم مون پالاس و ببینم می تنم پیدا کنم یا نه. اونم مال پل استره. گفتم حالا که دارم پل استر می خونم مون پالاسم بخونم. هنوز ندارمش اما
-
کتایون
آنکس که نداند

حكايه said...

حرف دل را بايد گفت

power of god said...

سلام
تونستم جواب همه سوالهایی که تو این 10 سال داشتم رو با خوندن این متن بگیرم.خوشحالم که سهل انگاری من باعث این همه رنج نبود.
برات آرزوی خوشبختی می کنم و انرژی تازه